لغات تخصصی رشته روانشناسی
Absolute threshold: نقطهای تعیین شده از نظر آماری در طول یک طیف محّرک که در آن سطح انرژی فقط برای کشف وجود محّرک کافی است. این نقطه را آستانه مطلق یا آستانه کشف مینامند.
Accommodation: تطابق- بطورکلی هر حرکت یا سازگاری، خواه فیزیکی و خواه روانی که به منظور آمادگی در مقابل محرکهای ورودی صورت میگیرد. غیر از این تعریف، که مفهومی گسترده دارد، اصطلاح مزبور کاربردهای خاصی نیز دارد. (1) در زمینه بینایی، به انطباق شکل عدسی چشم به منظور جبران فاصله شی (کانون) از شبکیه اطلاق میشود، (2) در نظریه پیاژه، تعدیل طرحهای درونی برای تطابق با شناخت در حال تغییر واقعیت Assimilation، (3) در جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی، فرآیند سازگاری اجتماعی که برای حفظ هماهنگی درون گروهی، یا بین گروههای متناقص طرحریزی شده است. در اینجا، اصطلاح تطابق در ارتباط با رفتار فردفرد اعضاء گروه، تمام گروه، حتی یک ملت بکار برده میشود.
Acquisition: بطورکلی، به معنی کسب کردن، به دست آوردن و نظایر آنها است و از این لحاظ معادل نارسایی برای اصطلاح یادگیری است. از این نظر در اصطلاح عملیاتی به عنوان تغییر در میزان واکنش تعریف شده و بطور مشخص در اشاره به آن بخش از فرآیند یادگیری بکار میرود که ضمن آن افزایش قابل ملاحظه در میزان پاسخدهی پیدا شده و تغییر بارزتر بوده است.
Action Potential: پتانسیل عمل، ترادف منظم نوسانات الکتریکی کوچک همراه با فعالیت فیزیولوژیکی عضله یا عصب.
Addiction: اعتیاد- هرگونه وابستگی شدید روانی یا فیزیولوژیک ارگانیسم نسبت به یک دارو. اعتیاد با پیدایش سندرم پرهیز یا محرومیت (abstinence-syndrome) مشخص است که هنگامی قطع ناگهانی دارو ظاهر میگردد. به نظر میرسد که فرد معتاد وجود ماده اعتیادآور برای حفظ کارکرد طبیعی سلولی الزامی گردیده و قطع آن موجب دگرگونی فرآیندهای فیزیولوژیک و در نتیجه علائم محرومیت میشود. به عبارت دیگر معتاد کسی است که وابستگی جسمی و روانی نسبت به یک دارو پیدا کرده و ناگزیر است مصرف مقادیر مشخصی از آن را بطور مستمر ادامه دهد.
Ageism: پیری گرایی. کلیشهای یا قالبی ساختن سالمندان فقط بر اساس سن آنها، به گونهای که ایجاد انتظارات منفی از آنان بنماید، آنها را مورد تبعیض قرار دهد، و از مدارا با مسائل اجتماعی و فیزیولوژیک آنها پرهیز نماید.
Aggression: پرخاشگری. اصطلاحی بسیار کلی برای انواع گوناگونی از اعمال همراه با حمله و خصومت و خشونت.
Agoraphobia: ترس از فضای باز، گذر هراسی. علامت اساسی اختلال گذر هراسی، ترس از حضور در مکانها یا موقعیتهایی است که ممکن است گریز از آن مشکل باشد یا در صورت وقوع حمله هراس امکان اخذ کمک نباشد.
Aids: مخفف سندرم کمبود ایمنی اکتسابی نوعی بیماری است که بوسیله یک رترو ویروس آهسته منتقل میشود. این ویروس بطور انتخابی برخی از لنفوسیتها را منهدم ساخته و در نتیجه واکنش ایمنی حاصله با وساطت سلولی را مختل نموده و امکان رشد عفونتهای فرصت طلب و نئوپلاسمها را فراهم میکند.
All-or-none law: قانون همه یا هیچ. (1) در نوروفیزیولوژی، اصلی که طبق آن بدون رابطه با شدت محرک یک نورون یا ب حداکثر شدت واکنش نشان میدهد یا اصلاً واکنش ظاهر نمیکند. (2) در یادگیری، اصلی که طبق آن تداعیها با آزمایشی واحد بطور کامل ساخته میشوند یا اصلاً بوجود نمیآیند.
Altruism: نوعدوستی. احترام به نیازها و خواستهای دیگران.
Amacrine Cells: سلولهایی در شبکیه که نورونهای دو قطبی را با نورونهای ردیف دوم مرتبط میسازد.
Ambiguity: ابهام. داشتن دو یا چند معنی و یا تعبیر. یکی از ویژگیهای محرک، نظر یا موقعیتی که امکان بیش از یک تعبیر را فراهم میکند.
Amnesia: بطور کلی، هرگونه فقدان نسبی یا کامل حافظه، فراموشی.
amygdala: آمیگدال بخشی از مجموع هستههای قاعدهای. آمیگدال ساختمانی کوچک و بادامی شکل روی سقف شاخ تامپورال بطنحانبی در انتهای تحتانی هسته دمدار است.
Analytic Psychology: روانشناسی تحلیلی. سیستم روانشناسی یونگ، که بر عکس روانکاوی فرویدی، نقش تمایلات جنسی را در اختلالات هیجانی به حداقل میرساند. یونگ روان را چیزی بیشتر از حاصل تجربیات گذشته میداند، برای او روان در عین حال تدارکی برای آینده است، با اهداف و مقاصدی که میکوشد در اندرون خود آنها را تجزیه و تحلیل نماید.
Anorexia Nervosa: بی اشتهایی عصبی (روانی). بی اشتهایی عصبی یکی از اختلالات مصرف غذا است که اول بار در سال 1868 توسط سیرویلیام گال تحت عنوان hystericaApepsia معرفی شد. اصطلاح بیاشتهایی عصبی در سال 1874 توسط همین محقق پیشنهاد گردید. این سندرم یا محدودیتهای بخود تحمیل شده در رژیم غذایی، الگوهای غریب در مدارا با غذاها، کاهش قابل ملاحظه وزن، و ترس شدید از افزایش وزن و فربهی مشخص میباشد.
Anxiety: اضطراب. اضطراب یک احساس منتشر، بسیار ناخوشایند، و اغلب مبهم دلواپسی است که با یک یا چند تا از احساسهای جسمی همراه میگردد. مثل احساس خالی شدن سردل، تنگی قفسه سینه، طپش قلب، تعریق، سردرد، یا میل جبری ناگهانی برای دفع ادرار، بیقرار و میل برای حرکت نیز از علائم شایع است.
Anxiety Disorders: اختلال اضطرابی. حالات نابهنجاری هستند که خصوصیات بالینی آنها علائم جسمی و روانی اضطراب بوده و ثانوی بر بیماری مغزی عضوی یا یک اختلال روانپزشکی دیگر نمیباشند.
Apparent Motion: حرکت ظاهری. اصطلاحی پوششی برای تعداد زیادی پدیدههای ادراکی که در آن شخص اشیاء ثابت را در حالت حرکت “میبیند”.
Archetype: آرکی تایپها در زبان فارسی به “انواع قدیمی”، “انواع کهن”، “کهن الگو”، ” صورت ازلی” و مانند آن ترجمه شدهاند. آرکی تایپها عبارتند از عناصر سازندهی ناخودآگاه. گاهی از آن به عنوان تصویرهای اسطورهای و الگوهای جمعی نیز یاد شده است.
Assimilation: معنی اساسی این اصطلاح عبارتست از فروبردن، جذب کردن یا جزئی از خود گردانیدن.
Association Cortex: نواحی ارتباطی. مناطقی از مغز که فرض میشود “فرآیندهای روانی عالی” مثل تفکر، استدلال، و نظایر آنها در آن ناحیه روی میدهد.
Attachment: دل بستگی. بطور کلی، پیوند عاطفی بین مردم. مفهوم ضمنی آن این است که چنین پیوندی یا وابستگی همراه است، مردم برای ارضاء عاطفی بر هم تکیه میکنند.
Attention: توجه، به توانایی حاضرالذهن بودن شخص نسبت به محرکی خاص، بدون تحت تاثیر واقع شدن توسط تحریکات جانبی و محیطی اطلاق میشود.
Attitude: نگرش.
Attribution Theory: نظریه استاد یا انتساب. یک دیدگاه نظری کلی در روانشناسی اجتماعی که با موضوع ادراک اجتماعی سر و کار دارد. در عمل اسناد یا انتساب، شخص خصوصیتی (صفت، هیجان، یا انگیزه) را به خود یا دیگری نسبت میدهد.
Auditory Nerve: عصب شنوایی. هشتمین زوج اعصاب جمجمهای این عصب دو شاخه اصلی، عصب حلزونی که اطلاعات مربوط به صداها را منتقل میکند و عصب دهلیزی که اطلاعات مربوط به تعادل جسمی را منتقل میسازد تشکیل یافته است.
Automatic Process: فرآیند خودکار. در روانشناسی شناختی، هر فرآیند بخوبی آموخته شده که بدون تعمق عمدی و آگاهانه روی میدهد. رانندگی “اتوماتیک” یک راننده مجرب مثال خوبی برای این مورد است.
Automatic Nerves System (ANS): دستگاه عصبی اتونومیک (خودکار). قسمت عمدهای از سلسله اعصاب، با دو بخش اساسی، سمپاتیک و پاراسمپاتیک. این سیستم “اتونومیک” نامیده میشود چون بسیاری از اعمال تحت کنترل آن خودبخود تنظیم میشوند یا بعبارتی “خودمختار” هستند.
Availability Heuristic: کاشف دسترس پذیری. تاثیر قابلیت وصول مواد مورد نیاز برای استدلال، بر استدلال شخص.
Aversion Therapy: درمان با ایجاد بیزاری. در این روش، تقویت منفی برای کمک به بیمار در فرونشانی رفتار نامتناسب که میل به ترک آن را دارد، مورد استفاده قرار میگیرد. در مورد استفاده از تقویت منفی دو مساله وجود دارد، یکی تکنیکی و دیگری اخلاقی. مساله تکنیکی این است که تاثیر تقویت منفی بر رفتار معمولاً موقتی است. مساله اخلاقی این است که تقویت منفی مستلزم استفاده از محرکهایی است که ناخوشایند یا اندکی دردناک است و عواملی شبیه آن در موارد دیگر به منظور تنبیه مورد استفاده قرار میگیرد.
Axon: آکسون. زائدهای از سلول عصبی که تحریکات را از جسم سلول عصبی به سایر سلولها منتقل میکند.
Basic Level: طبقهی طبیعی. طبقهای که با ساختار طبیعی، بولوژیک و تشریحی ادراک کننده وجود دارد. مثلاً رنگها از این نظر طبقات طبیعی هستند.
Basilar Membrane: غشاء قاعدهای. غشاء ظریفی در حلزون گوش داخلی که عضو کورتی روی آن قرار گرفته است.
Behavior: رفتار. اصطلاح کلی و پوششی برای اعمال، فعالیتها، بازتابها، حرکات، فرآیندها، و بطور خلاصه هر واکنش قابل سنجش ارگانیسم.
Behavior Therapy: رفتار درمانی. روشی که بر اصول فرضیه یادگیری متکی است و از شرطی سازی عامل استفاده میکند. رفتار درمانی به مسائل خاص معطوف است و در مواردی که مسائل به وضوح مشخص شده و اهداف درمانی روشن است نتایج بهتری دارد.
Behavioral Rehearsal: تمرین رفتاری. تکنیک درمان رفتاری که از طریق آن درمانجو در شرایط درمانی رفتار تازه یا عمل سختی از تمرین و اجرا میکند درمانگر غالباً مدل رفتار میشود و درمانجو را در چگونگی انجام مناسب آن راهنمایی میکند.
Behaviorism: رفتارگرایی. نظریهای در روانشناسی که طبق آن تنها موضوع مناسب برای تحقیق روانشناختی علمی رفتار قابل مشاهده و قابل سنجش است. این اصطلاح توسط واتسون در سال 1913 ابداع شد. رفتارگرایی مدعی است که “ناخودآگاه” نه مفهومی قابل تعریف است و نه قابل استفاده.
Between-Subject Design: طرح بین آزمودنیها. طرحی تجربی که در آن آزمودنیهای مختلف تحت شرایط متفاوت مورد آزمایش قرار میگیرند.
Biofeedback: پسخوراند زیستی. در این روش به بیمار یاد داده میشود که بر اعمال بدنی خود، نظیر فشار خون، که بطور طبیعی کنترل بر آنها ندارد، کنترل پیدا کند. این روش بیشتر بر اعمال اتونومیک، و اکثراً در دستگاه قلب و عروق مورد استفاده قرار میگیرد. برای کنترل فعالیت الکتروآنسفاوگرافیک نیز کوششهایی به عمل آمده اما نتایج رضایت بخش نبوده است.
Biomedical Therapies: درمان زیستی-طبی. اصطلاح پوششی برای درمان اختلالات روانی با داروها، الکتروشوک، جراحی روانی و روشهای فیزیکی دیگر.
Bipolar Cells: هر نورونی که زائدههای آن، آکسون و داندریت، در دو جهت مخالف از تنه سلولی جدا شده باشند. نمونه آنها در شبکیه چشم یافت میشود.
Blocking: وقفه، انسداد. انسداد یا مهار فرآیند جاری تفکر یا تکلم. در اینجا قطار فکر ناگهان به حال توقف در آمده و “خلائی” به جا میگذارد. سپس فکری کاملاً نو ممکن است آغاز گردد. در بیمارانی که کم و بیش بینش خود را حفظ کردهاند، این حالت ممکن است تجربه وحشت انگیزی باشد و این نشان میدهد که تجربه وحشت انگیزی باشد و این نشان میدهد که انسداد فکر با تجربهای که افراد معمولی دارند و گاهی رشته افکار خود را، بخصوص وقتی مضطرب و خیلی خسته هستند، از دست میدهند، متفاوت است. انسداد فکر وقتی به وضوح وجود داشته باشد تقریباً مشخص کننده اسکیزوفرنی است. معهذا، باید بخاطر داشت که بیماران خسته مضطرب به آسانی رشته کلام خود را گم میکنند و به نظر میرسد که دچار انسداد تکلم هستند.
Body Image: تصویر بدن. تصویر ذهنی هر شخص از اندام خود، بخصوص از دیدگاه دیگران. عدهای این اصطلاح را فقط در مورد ظاهر فیزیکی بکار میبرند، اما برخی آن را در مفهومی گستردهتر که اعمال بدنی، حرکات و هماهنگی را نیز در بر میگیرد مورد استفاده قرار میدهند. تصویر بدن در خیلی از اختلالات نوروتیک مختل است، از جمله در بیاشتهایی عصبی.
Brain Storm: ساقه مغز. قسمتی از مغز که پس از برداشتن نیمکرههای مخ و مخچه باقی میماند.
Brightness: درخشندگی، به صورت یک اصطلاح غیرتکنیکی به هوش نسبتاً بالا نیز گفته میشود.
Broca’s Area: ناحیه بروکا. ناحیهای از قشر مغز که در پردازش عمل تکلم موثر است. در افراد راست دست این ناحیه در قسمت تحتانی شکنج پیشانی نیمکره چپ، نواحی 44 و 45 برودمن واقع شده است. نامگذاری این ناحیه از گزارش پل بروکا مبنی بر این که ضایعات این ناحیه در بسیاری از بیماران آفازیک مسئول اختلال است به عمل آمد.
Bulimia Nervosa: پراشتهایی روانی. جوع یا پراشتهایی روانی به مصرف دورهای، کنترل نشده، وسواسگونه، و سریع مقادیری زیاد غذا در مدتی کوتاه اطلاق میشود. ناراحتی جسمی، مثل درد شکم یا احساس تهوع پایان دوره پرخوری است و در پی آن احساس گناه، افسردگی یا بیزاری از خود ظاهر میگردد.
Bystander Intervention: پدیدهی مداخله. این پدیده که: به هنگام نیاز به کمک هر چه عده حاضران بیشتر باشد احتمالاً اقدام به کمک از جانب تکتک آنها کمتر است
Case Study: شرح حال، شرح مفصل از یک فرد. این روش بیشتر در جریان رواندرمانی بکار میرود که در آن اطلاعات هر چه کاملتر در مورد شخصی، از جمله سابقه شخصی، زمینهای که از آن برخاسته است، نتایج آزمونها و مصاحبهها جمعآوری میگردد. در روانشناسی بالینی و روانپزشکی، که اوائل علوم غیر تجربی به میرفتند، اصول نظری کلی بر پایه شرح حال گرفتن از تکتک بیماران پدید آمد.
Catharsis: پالایش روانی، تصفیه روانی. رهایی دادن ایدهها و احساسات همراه بوسیله تداوی روحی در اصر مصاحبه با معالج، رها نمودن تجاربی که به علل عاطفی سرکوب یا فراموش شده، و به عرصه وجدان آوردن آنها.
Central Nervous system (CNS): سلسله اعصاب مرکزی. قسمتی از سلسله اعصاب که تشکیل یافته است از مغز، نخاع و زائدههای عصبی مربوط به آنها.
Centration: میان گرایی. اصطلاح پیاژه برای وابستگی غیر ارادی طولانی یک دستگاه حسی به بخشی از میدان درکی که به پیدایش اشتباهات ادراکی و بزرگنمایی و دگرگون منجر میشود. رفتار، حرکات مبتنی بر ادراک (مثل رسم یا نقاشی) غالباً بطور ثانوی تحت تاثیر قرار میگیرد و به این ترتیب میتواند وجه تفکیک بین مسائل عصبی همراه با اختلال درک، و مشکلات روان همراه با اختلال تفکر قرار بگیرد.
Cerebellum: مخچه. مخچه بخشی از سلسله اعصاب مرکزی است که در حفره خلفی قرار گرفته و بوسیله پایههای مخچهای به بصلالنخاع و پل دماغی متصل میشود. سطح مخچه بواسطه وجود چینهای موازی موجدار به نظر میرسد. لایهای از ماده خاکستری سطح مخچه را میپوشاند و با ماده سفید درون آن مربوط میشود.
Cerebral Cortex: قشر مخ. قشر مخ به اعتقاد بسیاری از پژوهشگران جایگاه تمرکز عقل و شعور و منطقهای است که مرحله نهایی تجزیه و تحلیل پدیدههای عصبی در آن صورت میگیرد. قشر مخ حاوی 70 درصد نورونهای سلسله اعصاب مرکزی است، همچنین ناحیهای از مغز است که در انسان نسبت به حیوانات رشد بیشتری یافته است.
Cerebral Hemisphere: نیمکرههای مغزی. دو نیمکره قرینه مخ (حداقل از نظر ظاهر – چون از نظر بافت شناسی تفاوتهای قابل تشخیصی دارند).
Cerebrum: مخ. بزرگترین و بارزترین ساختمان مغز که بوسیله شیار طولی به دو نیمکره تقسیم شده است و در قسمت تحتانی بوسیله جسم پینهای این دو نیمکره به هم اتصال یافتهاند.
Chronic Stress: استرس مزمن.
Chronological Age: سن زمانی. زمانی که شخص از روز تولد پیموده است. در بچههای کوچک، معمولاً تا سن 3 تا 4 سالگی، سن زمانی به حساب ماه ذکر میشود. پس از آن تا دوره بلوغ به حساب سال و ماه و بعد از آن معمولاً فقط به حساب سال محاسبه میشود.
Chunking: کنده سازی. اصطلاحی که اولین بار توسط جورج میلر در ارتباط با فرآیند سازماندهی، که در آن “تکههای” کوچک اطلاعات مجزا از نظر ادراکی و شناختی جمعآوری شده و بشکل یک “کل” هماهنگ یا “کنده” در آورده میشود پیشنهاد شد.
Circadian Rhythm: چرخههای زیستی. اصطلاحی پوششی برای تمام انواع “دورهای بودن” سیستمهای زیستشناختی. آنچه بیش از همه مورد مطالعه قرار گرفته، ریتمهای شبانهروزی است.
Classical Conditioning: شرطی شدن کلاسیک. این روش تجربی با نام ایوان پاولف دانشمند روسی مربوط است. رفلکس یک واکنش ذاتی خاص است که با وقوع یک محرک خاص ظاهر میگردد. اینها را محرک و واکنش غیر شرطی مینامند.
Client: درمانجو، موکل، مشتری، خریدار خدمات یا متاع. در زمینههای غیر طبی به جای اصطلاح بیمار به دریافت کننده خدمات بهداشت روانی اطلاق میشود.
Client-Centered Therapy: درمان متمرکز بر درمانجو. نوعی رواندرمانی که بوسیله کارل راجرز پایهریزی شد. درمانگر از اندرز و ارائه طریق خودداری کرده و به تشویق و تصریح نکات بسنده میکند. فرض این است که بیمار توانایی مدارا با مسائل شخصی را دارد و کار درمانگر این است که جوّی پذیرا و فاقد داوری پدید آورد تا درون آن مسائل تفتیش و حل شوند. گاهی رواندرمانی بیرهنمود هم نامیده میشود، هرچند اصطلاح اخیر ممکن است روشهایی را نیز که اختصاصاً از دیدگاه راجری تبعیت نمیکنند در برگیرد.
Clinical Psychologist: روانشناس بالینی
Closure: بستن. یکی از اصول مورد تاکید روانشناسان گشتالت، و توصیف کننده فرآیندی که بوسیله آن، ادراکات، خاطرات، اعمال و غیره کسب ثبات میکنند. یعنی بستن ذهنی فاصله، یا تکمیل فرمهای ناقص، بطوری که تشکیل “کل” را بدهند.
Cochlea: حلزون گوش، مجرای مارپیچی که شبیه دیواره داخلی حلزون است و در قسمت قدامی لابیرنت استخوانی گوش قرار دارد.
Cognition: شناخت. شناخت به فرآیند کسب، سازماندهی، و استفاده از معلومات ذهنی اطلاق میشود. فرضیههای شناختی یادگیری روی نقش فهمیدن تکیه میکنند اعمال روانی توسط شخص صورت گرفته، و اجزاء معلومات در حافظه ذخیره میشود تا بعدها مجدداً به ذهن فراخوانده شود. شناخت، درک روابط بین علت و معلول، عمل و نتایج عمل را در برمیگیرد.
Cognitive Appraisal: ارزیابی شناختی.
Cognitive Behavior Modification: تغییر رفتار شناختی. سعی برای تغییردادن رفتار از طریق تعدیل طرز تفکر شخص، چیزی که قبلاً قانعسازی نامیده میشد.
Cognitive Development: رشد شناختی. رشد توانایی رفتار کودک بگونهای هشیارانه.
Cognitive Dissonance: ناهماهنگی شناختی. یک حالت هیجانی خاص در مواردی که دو نگرش یا شناخت همزمان، بیثبات است و یا بین باور و رفتار آشکار تناقص وجود دارد. حل شدن تعارض فرض میشود که به عنوان پایه تغییر در الگوهای باورها عمل میکند که معمولاً تعدیل یافته و با رفتار هماهنگ میگردند. در نظریه خبر معادل Incongruity شمرده میشود.
Cognitive Map: نقشه شناختی. اصطلاح ابداعی تولمن برای توصیف تعبیر نظری رفتار حیوانی که به یادگیری ماز میپردازد. تولمن معتقد بود که حیوان یک رشته روابطفضایی – “نقشه” شناختی- پیدا میکند تا یادگیری محض یک سلسله پاسخهای آشکار.
Cognitive Processes: پردازش شناختی.
Cognitive Psychology: روانشناختی شناختی. روشی کلی در روانشناسی که بر فرآیندهای درونی، روانی تاکید مینماید. برای روانشناسی شناختی، رفتار فقط بر اساس خصوصیات آشکار آن قابل مشخص کردن نیست، بلکه مستلزم توضیحاتی در سطح رخدادهای روانی، نمایشهای ذهنی، باورها، قصدها، و نظایر آنها است.
Cognitive Science: علم شناختی. بر چسبی تازه برای مجموعه رشتههای علمی مطالعه کننده روان انسان. علم شناختی یک اصطلاح چتری برای در برگرفتن رشتههای گوناگون از قبیل روانشناسی شناختی، معرفت شناسی، علوم کامپیوتری، هوش مصنوعی، ریاضیات و روانشناسی عصبی است.
Cognitive Therapy: شناخت درمانی. شناخت درمانی که توسط آئرون بک ابداع شد نوعی رواندرمانی ساخت یافته کوتاه مدت است که برای رسیدن به اهداف از مشارکت فعالانه بیمار و پزشک کمک میگیرد. هر چند از روشهای گروهی نیز استفاده میشود. این نوع رواندرمانی ممکن است همراه با داروها به عمل آید.
Collective Unconscious: ناخودآگاه جمعی. مفهوم ناخودآگاه جمعی یا اشتراکی یکی از مفاهیم ابتکاری و بحثانگیز تئوری شخصیت یونگ است. از نظر او ناخودآگاه جمعی قویترین و با نفوذترین سیستم روان است و در موارد بیماری، ایگو و ناخودآگاه شخصی را تحتالشعاع قرار میدهد.
Comorbidity: اختلال همراه.
Complementary Colors: رنگ مکمل. دو رنگ که میتوان آنها را در آمیخت تا خاکستری بیفام پدید آید. از نظر شماتیک، فامهای رنگهای مکمل را روی نقاط مقابل دایره رنگها میتوان یافت.
Compliance: سازش یا اطاعت نسبت به خواستهای آشکار یا تلویحی دیگران. در روانپزشکی بالینی این اصطلاح به حالت تسلیم در ابعاد نوروتیک اطلاق میشود. غالباً بصورتی جزئی از سیستم دفاعی شخصیتی وسواسی – جبری دیده میشود.
Concepts: مفهوم. مجموعهای از اشیاء که تمام آنها در برخی صفات یا خصوصیات مشترک هستند.
Conditioned Reinforces: تقویت کننده شرطی.
Conditioned Response (CR): پاسخ شرطی. هر پاسخی که از طریق شرطیسازی آموخته شده یا تغییر یابد. در شرطی سازی کلاسیک CR پاسخی است که تحت تاثیر محرکی که قبلاً خنثی بوده است، برانگیخته میشود.
Conditioned Stimulus (CS): محرک شرطی. هر محرکی که، از طریق شرطیسازی، پاسخی شرطی بر میانگیزد. CS محرکی است که قبلاً خنثی بوده و نیروی برانگیزنده خود را از طریق همراه شدن با محرکی غیرشرطی بدست میآورد.
Conditioning: شرطی شدن، شرطی کردن. اصطلاحی کلی برای یک سری مفاهیم تجربی، خصوصاً مفاهیمی که مشخص کننده شرایطی هستند که تحت آنها یادگیری ناشی از تداعی صورت میگیرد.
Cones: مخروط؛ جشسمی به شکل مخروط که دارای قاعده دایرهای بوده و سطوح فضایی آن به نقطهای در رأس مخروط منتهی میشوند؛ این شکل در اجسام مخروطی شکل شبکیه دیده میشود.
Conformity: سازشکاری، همنوا شدن با دیگران. بطور کلی یعنی تمایل به اینکه شخص اجازه دهد افکار، گرایشها، اعمال و ادراکات مسلط بر جامعه قرار بگیرد.
Consciousness: هشیاری. حالت وقوف و هشیار بودن. رایجترین کاربرد این اصطلاح همین است، مثلاً وقتی گفته میشود “او هشیاری خود را از دست داد”.
Consensual Validation: اعتبار وفاقی. مشاهده گروههای مختلف در جریان رواندرمانی گروهی تعدای فرآیندهای با ثبات نشان میدهد که یکی از آنها اعتبار وفاقی است.
- لینک منبع
تاریخ: چهارشنبه , 02 فروردین 1402 (13:41)
- گزارش تخلف مطلب